قسمتی از رمان :
حتی لحنش هم توی نامه دستوری بود همه چیز این پسر دستوریِ که بقیه هم باید سر خم کنند و اطاعت کنن. کاغذ رو سرجاش گذاشتم که یه دفعه در اتاق باز شد بهزاد داخل اتاق شد.
یه نگاه بهش انداختم که بهم نگاه کرد پوزخند زد. به طرف مبل رفت روش نشست. یه دفعه صداش به گوشم خورد
قسمت دیگر از داستان
رمان پرنسس قلعه
یعنی پریا چجوری میخواد ثابت کنه که چیزی بین اون و بهزاد نیست؟
رفتارهایی که این دونفر از هم نشون می دادن هر کسی هم جای من بود فکرایی می کرد.
سری تکون دادم تا از فکر پریا بهزاد خارج بشم.
تصمیم گرفتم برم کارهای باقی مونده پرونده ها رو توی اتاقم انجام بدم و بررسی کنم.
پرونده ها رو زیر بغلم زدم و از کتابخونه خارج شدم.
به طرف پله ها رفتم که توی راهروی باال سحر وماهان رو دیدم که روبه روی هم ایستادن.
سحر سرش رو پایین انداخته بود و تا بناگوش سرخ شده بود ماهان هم داشت با لبخند بهش نگاه می کرد.
ویبییی معلوم نیست این ماهان ورپریده چی داره زیر گوش دختر مردم میخونه که اینجوری سرخ سفید میشه.
آروم به جلو حرکت کردم و برای اینکه متوجه حضور من بشن تک سرفه ای کردم که هردوتا به سمتم برگشتن و سحر با دیدن من بالفاصله از ماهان کمی دور شد.
با ماهان سالم احوالپرسی کردم که سحر گفت:آقا ماهان اومده بودن تورو ببینن شهر
دانلود رمان پرنسس قلعه با فرمت پی دی اف
منبع : سایت رمانکده